کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

جشن تولد یک سالگی کیان !

بالاخره جشن تولد شما روز هجدهم تیر برگزار شد ! تم تولدت باب اسفنجی بود و همه چیز خیلی زیبا شد ! البته تعداد مهمونامون خیلی کم بودن و تقریبا یک تولد خصوصی و خودمونی به حساب میومد ! ان شاالله تولد بزرگتر با مهمونهای بیشتر رو زمانی که رفتی پیش دبستانی برگزار میکنیم تا خودت هم لذت ببری ! خیلی خوش گذشت ،هم به من و هم به همه مهمونهای دوست داشتنی مون ! کلا ۱۷ نفر مهمون داشتیم که ۶ تاشون کوچولو بودن ! تولد هم به صرف عصرونه بود ! توی این پست عکس های تولد رو برات میگذارم ،البته عکس ها خیلی زیاد و قشنگ بودن ولی خوب خیلیاشونو نمیتونم توی وبت بگذارم ! ان شاالله تولد صد سالگیت ... بفرمایید تولد یک سالگی کیان خان جان .....
30 تير 1392

ای تیه !؟

امروز از صبح که بیدار شدی میگی :ای تیه !؟ (این چیه !؟) اما نمیدونم همش چرا گریه میکنی !؟!؟!؟ احساس میکنم دندون جدیدی توی راهه ،اما هرچی توی دهانت رو نگاه میکنم چیزی نمیبینم ! پدر این تایم کپسول رو هم درآوردی بس که با ناخن افتادی بجونش تا ببینی میتونی بکنیش یا نه !؟ همچین قشنگ خم میشی تا لامپ روشن زیرش رو ببینی که دلم میخواد درسته قورتت بدم ! راستی امروز موقع نماز هم ادای من رو درمیاوردی و من هر کاری میکردم شما هم تقلید میکردی ،موقع سجده هم کلا دمر میشدی روی زمین ... بدون شرح ! ...
30 تير 1392

سَ آم ،نی نای نانای ...

امروز هر بار که من رو میبینی میگی سَ آم (سلام) ...   از ظهر تا حالا هم با کفگیر چوبی من میکوبی توی درهای کابینت ها و میگی نی نای نانای ،خدا رو شکر رقاصم که داری میشی ... امروز سینی استیل من رو آورده بودی و باهاش رنگ گرفته بودی !   قشنگم ... مگه شما اسباب بازی نداری !؟ ...
29 تير 1392

نه ،منه ،جیس !

یه چند وقتی نبودم ! یعنی نتونستم درست و حسااااااااااابی وبت رو آپ کنم عزیزم ! توی این چند روز دیگه کاملا احساس مالکیت پیدا کردی و وسایلت رو برمیداری و میگی منه ،حتی گاهی نسبت به وسایل ما هم احساس مالکیت میکنی ! نه رو دیگه خیلی قاطع و بلند اعلام میکنی ،مثلا اگر بغل بابایی باشی و کسی بخواد بگیرتت خیلی محکم میگی نه نه نه ! معنی کلمه جیز رو هم خوب فهمیدی و به چیزایی مثل چایی ،پریز برق و یا قندون اشاره میکنی و میگی جیس جیس ... البته یه وقتایی هم به هر چیزی که دستت باشه میگی !!! روزهای پیش کلی درگیر مهمونی تولدت بودم و بعدش هم یه دو روزی رفتیم ییلاق پیش مامان جون و آقا جون ... راستی اونجا هم که رفتیم یک کیک و شمع هم خریدیم بردیم ،الب...
22 تير 1392

گلچین عکس های یک تا دوازده ماهگی ...

گفتم بد نیست یک گلچین از ماه های تولدت بگذارم ... ماههای اول چقدر کوچولو بودی مامانی !!! این دقیقا اولین لحظه ایه که وارد خونه مون شدی و شدی نور چشممون ... ماه اول  ماه دوم ماه سوم ماه چهارم ماه پنجم ماه ششم ماه هفتم ماه هشتم ماه نهم ماه دهم ماه یازدهم ماه دوازدهم ...
13 تير 1392

خاطره خوب روز تولد !

جشن تولدت رو هفته دیگه برگزار میکنیم ... میدونم یه خورده بی نمکه مامانی ،اما این هفته هنوز آماده نبودیم برای برگزاری جشن ... هنوز یه خورده از خریدها مونده و من هم به خاطر اسباب کشی کلی خسته هستم ! دیروز تمام لحظه ها رو با یاد پارسال سر میکردم و برای شما هم توضیح میدادم ... قرار بود از صبح با بابایی بریم بیرون ،ولی خوب بابایی کاری براش پیش اومد و قرارمون شد برای عصر ... عصر یه سر رفتیم خونه خاله فری پیش خاله ها و بعد از اونجا رفتیم خیابون سهروردی و برای خونه جدید پرده های جدید سفارش دادیم ،شیدهای خوشگل ! از اونجا هم با بابا تصمیم گرفتیم بریم برج میلاد و بعد از بازدید از برج شام بخوریم ! زمانی که رسیدیم تایم بازدید تموم شده بود و...
12 تير 1392

گلچین عکس های دوازده ماهگی ...

امروز که داشتم از بین عکس هات گلچین میکردم برای این پستت دیدم توی این ماه حتی یک دونه عکس درست و درمون هم نداری ... فی الواقع عکاسی از شما شده یکی از سخت ترین کارهای بنده ! بیشتر عکس ها که تار میشن چون شما حتی یک لحظه هم نمیتونی بایستی و بقیه شون هم که بهترن از زاویه هایی هستن که چهره شما یا پیدا نیست و یا خیلی کم پیداست ! قربونت برم ،شیطونکم ...   قربون خودت و اون فرمون ماشینت ! بازی با شیشه شربت زینک ! صبح اول صبح به لب تاپ مامان چه کار داری گلم !؟ البته خدا رحمتش کنه ،الان دیگه داره خاک میخوره ! خوابالو ! لم دادی رو مبل ... بازی ،با ترمومتر بابا هم بازی !؟!؟!؟ به ماشین ظرفشویی چ...
11 تير 1392

به بهانه یـــــــــــــــــک سالگی ...

کیــــــــــانم ...   تا چند ساعت دیگه یک سالت تموم میشه و وارد سال دوم زندگیت میشی عزیزم !     همین نیم ساعت پیش نپیت رو عوض کردم و حمامت کردم و بعد از پوشوندن لباس هات روی پاهام خوابوندمت تا یه چرت کوچولو بزنی و بیدار شی و با هم نهار بخوریم ...   چقدر لذت میبرم از بودنت ! یادش به خیر ،پارسال یه همچین روزی یه همچین زمانی ،چه حالی داشتم !   کیــــــــــانم ... تا چند ساعت دیگه یک سالت تموم میشه و وارد سال دوم زندگیت میشی عزیزم !   همین نیم ساعت پیش نپیت رو عوض کردم و حمامت کردم و بعد از پوشوندن لباس هات روی پاهام خوابوندمت تا یه چرت کوچولو بزنی و بیدار شی و با هم نهار بخوریم ... چقدر ل...
11 تير 1392

به بهانه دوازده ماهگی ...

سالها از زمانی میگذره که برای عروسکهام مادری میکردم ...       و حالا توی دهه سوم زندگیم نقش مادری رو دارم برای تو ایفا میکنم ! سیصد و شصت و پنج روز گذشت ...   سالها از زمانی میگذره که برای عروسکهام مادری میکردم ...   و حالا توی دهه سوم زندگیم نقش مادری رو دارم برای تو ایفا میکنم ! سیصد و شصت و پنج روز گذشت ... سیصد و شصت و پنج روز از با هم بودنمون از اینکه به عشق تو صبح ها از خواب بیدار شدم و شب ها به عشق صبح به خواب رفتم ! چقدر زود گذشت اون روزای اول ... یادش به خیر ،چقدر کوچولو بودی !!! اون روزایی که شیره جونم رو میمکیدی و من لذت میبردم ... اون روزایی که سردرگم میشدم که چته و گیج و هاج ...
11 تير 1392

اندر احوالات ماه دوازدهم ...

دیگه کلی بزرگ شدی نازنینم ! دیگه پیشرفت هات ثانیه ای شده عزیز دلم ! دیگه داری آقا میشی !   قبلا با کمک گرفتن از هر چیزی که کنارت بود بلند میشدی ...   اما ... اوائل ماه دست هات رو روی زمین میگذاشتی و باسنت رو بالا میبردی و پاهات رو صاف میکردی تا بتونی بایستی ... از چند روز بعد هم دستهات رو گذاشتی زمین و بلند شدی ایستادی ... کلی دروازه باز میکنی و از دیدن اشیاء به صورت وارونه خوشت میاد ...   دیگه کلی بزرگ شدی نازنینم ! دیگه پیشرفت هات ثانیه ای شده عزیز دلم ! دیگه داری آقا میشی ! قبلا با کمک گرفتن از هر چیزی که کنارت بود بلند میشدی ... اما ... اوائل ماه دست هات رو روی زمین میگذاشتی و باسنت رو بالا م...
11 تير 1392